سرطان نوشت



جایی‌ که فقط ما میدونیم کجاست Somewhere Only We Know Keane https://www.youtube.com/watch?v=Oextk-If8HQ از میون یک سرزمین خالی‌ راه میرفتم راهو مثه کف دستم بلد بودم نشستم کنار یه رودخونه، و اون منو کامل کرد ای چیزای ساده! کجا رفته اید؟ دارم پیر میشم و احتیاج دارم به یه نفر اتکا کنم پس بهم بگو کی میذاری که بیام تو؟ دارم خسته میشم و باید از یه جایی‌ شروع کنم سر راهم خوردم به یه درخت که افتاده بود احساس کردم که شاخه هاش دارن به من نگاه می‌کنن آیا اینجا
در عمق وجود، چهار رودخانه جاری است. هر یک به گونه ای‌ مواج و خروشان چهار رودخانه پیچ در پیچ شکافته راه خویش در بستر جان، پرطنین، کف کرده، جوشان قلب از خروش جاری آنها تپنده است شعر از جوشش آوایشان گزنده است تا رودخانه جاریست، فضای دشت وجود از شور آکنده است : تا رودخانه جاریست، گونه‌ها گلگون، نفس‌ها عمیق، رگ‌ها پرخون و جهنده است *** میدانم، مضحک است عشق را در حد چهار ترکیب بیوشیمیایی تقلیل دهیم، پس این چهار ترکیب بیوشیمیایی را در حد عشق اعتلا میبخشیم !
میتوانید نام هستی‌ را "زِند" بگذارید، چرا که نقطه مشترک دو واژهٔ "زندان" و "زندگی‌" است. ما، چمباتمه زنندگان در کنج زِند، در تاریکی خیره نشسته ایم به ماه تابان پشت میله‌ها از برای رهائی از زِند، در فکر تدارک حیله ها، در بند قبیلهٔ ها. زِند: من این نئولوژیسم را. **** با سرودن شعر نیازی نیست به جستجوی قافیه بلکه همان واژه‌های دیوانه کافیه! پس دور بریز سمانتیک را و ایده‌های آنتیک را. که خود را نقض میکنند
Der Mann, der seine Frau mit einem Hut By: Oliver sacks این کتاب را اولین بار سالها پیش خواندم ، و چندی پیش دوباره خواندمش با نگاهی‌ تازه. ساکس در این کتاب به عنوان یک نورولوژیست در طول تجارب بالینی ش با موارد عجیبی‌ روبرو میشد که در واقع باعث میشدند به کارکرد‌های مغز با دیدگاه جدیدی نگاه کند: یک دیدگاه انسانشناسانه، نه مدیکال: اندام انسانی‌ در جستجوی هویت. یک موسیقی‌ دان فاقد ادراک بینایی، دریانورد گمشده: فاقد بخشی از حافظه، زیستن در زمان حال، وتجربه مجدد
مرا از مرگ باکی نیست مرا در پیش چشمم این شب تیره مقام هولناکی نیست من از رقص صدای گرگ‌های دشت در بزم جنون آمیز خونخواری نمی‌ترسم اگر طوفان شود برپا به جای ابرهای تیره میغرم من آری نمی‌ترسم . مرا باکی نباشد از فرو رفتن به گرداب سراسر رنج تنهایی نه بیماری، نه فقر و تهیدستی نه هر آن چه فرو بندد مرا دفترچه هستی‌ *** مرا باری اگر خوفی است اگر هرچند گه یک بار به قلبم لرزشی آید فقط یک ترس و یک باک است و آن تسلیم تدریجی‌ بر آئین ضحاک است ….
من از اعماق شنهای یک ساعت شنی حرف میزنم. در حال سقوطی کشدار: من دو تا شده بودم، از خویشتن خویش به در آمده بودم. از اینرو بود که خود را در آغوش کشیدم. مرگ، از قیف رد میشد، من جانش میدادم. خواب، روی زمین افتاده بود، تکانش میدادم. ارغوان رنگ عجیبی‌ بود. تو به من با یک "نگاه تونلی" مینگریستی. من به تو با یک "نگاه تونلی" مینگریستم. تاریکی‌ در ما جاودانه میدرخشید خواب بیدار میشید، مرگ زنده میشد من به لوکوموتیو‌ران، انتهای ریل را نشانش میدادم ۱۸ مرداد ۹۹
از من پس از مرگم هیچ چیز به یادگار نخواهد ماند، نه خانه ای، نه زمینی‌، نه اتوموبیلی، نه فرزندی، نه نامی‌، نه یادی، نه حتی خاکستری یا خاکی … از من پس از مرگم تنها چند گنجشک باقی‌ خواهد ماند که صبح‌ها در باغچه کوچک حیاط، جاودانگی را تا ابد جیک جیک خواهند کرد تیر ۹۹ *** پانوشت گفته ا‌ند روی سنگ گور بین سالِ تولد و سال مرگ، یک خط تیره است که همهٔ زندگی‌ فرد، در آن خلاصه شده . میتوان روی سنگ، بینِ دو سال تولد و مرگ، یک منحنی رنگی‌ گذاشت
دانسته‌ام که مرگ میتواند مهربان باشد، حتی مهربانتر از زندگی‌ . مرگ، با قدمهای استوار اما آهسته آمده است.من روی خاک‌های دشت دراز کشیده ام.چون جنینی‌ جمع شده‌ام و سرم روی تکه سنگی‌ ارمیده است. چشم فروبسته ام، اما مرگ در باد به کرانه‌های دور چشم دوخته است . دو دستانم را بالشی کرده‌ام زیر سرم و مثل یک درویش توی شعر‌های قدیم، با یک لبخند در آستا ن رفتنم و دل کندن از این جهان، آری سخت نیست، بلکه شیرین است؛ وقتی‌ چشم فروبسته‌ام و خواب تو را میبینمتا
بی‌ برگ ایستاده‌ای در پاییز، آه، ‌ای درخت بی‌ فریاد ! ای درخت که میکاهی از خویش، به لرزش این، یا آن باد در رگ شاخه‌هات جاریست سرود زایش هاو مرگ ها ببخش مرا که چون تو توان ایستادن نیست در فصل تاراج برگ ها دست شسته‌ای از خویش تا ببینیم دوردست را از پیله خویش به در می‌‌آئیم با یک درنگ پاییزی، دیدن با چشم‌های خیس … هر چه نیست و هست را آه‌ای درخت بی‌ فریاد ! سپرده باد را شب به ابرهای سیاه که برنمیتابد رقص عریانت را به زیر نور ماه ! آبان ۹۹
هر چقدر چشم‌ها را میشویم و بر آنم که جور دیگر ببینم، بیشتر به این امر پی‌ میبرم که این جهان بر اساس بی‌ عدالتی پی‌ ریزی شده است. حتا نظام تکامل بر ضعیف کشی، و بقای برتر با زور استوار است. در جهان ما انسانها گویی این دنیا تنها حول محور پول، زور، و دروغ و فریب میچرخد. آنچه ما آن را تمدن می‌‌نامیم در واقع و در اکثر مواقع، چیزی جز بهره کشی‌ نهادینه شده بشر از انواع دیگر بشر نیست. ولتر با بدبینی نسبتا واقع گرایانه‌ای میگوید: "انسانها از تفکر به عنوان توجیهی
در مشتهامان آب میشوند گلوله‌های برفی خاطرات در شقیقه زمان این خون آفتاب بود که می‌‌طپید. جایی‌ عشقی‌ دفن شده بود در گودال سینه‌ای به فراخی دشت حاشا که خورشید در باختر مرگ، غروب خویش را به نظاره نشسته است دشت لبریز است از فریاد شقایق ها برای احمد حاجیان

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها