بی‌ برگ ایستاده‌ای در پاییز، آه، ‌ای درخت بی‌ فریاد ! ای درخت که میکاهی از خویش، به لرزش این، یا آن باد در رگ شاخه‌هات جاریست سرود زایش هاو مرگ ها ببخش مرا که چون تو توان ایستادن نیست در فصل تاراج برگ ها دست شسته‌ای از خویش تا ببینیم دوردست را از پیله خویش به در می‌‌آئیم با یک درنگ پاییزی، دیدن با چشم‌های خیس … هر چه نیست و هست را آه‌ای درخت بی‌ فریاد ! سپرده باد را شب به ابرهای سیاه که برنمیتابد رقص عریانت را به زیر نور ماه ! آبان ۹۹

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها